سرآغاز...
همه ما راحت حرف می زنیم؛ ولی نوشتن برای بیشتر ما سخت است.
اما تو بنویس تا یادت بماند که نوشته ها، رد پای عبور است.
فردا که برگردی و نوشته هایت را بخوانی.
به یاد می آوری که از کجا رد شده و چطور قد کشیده ای.
این دفتر هم فقط یک جور بهانه است؛ بهانه رد شدن و قد کشیدن.
این دفتر- این دفتر خط خطی- نه قاعده ای دارد و نه نظمی.
تنها قاعده اش نوشتن برای اوست.
با هفته هایی، که در هفته اش، تو سوالی داری و در هر روزش مسئله ای.
برو و بگرد و سوال تازه پیدا کن.
این روزها، آدمها سرشان شلوغ است. بعضی ها حوصله خدا را ندارند،
حال او را نمی پرسند، برایش نامه نمی نویسند؛ اما تو این کار را بکن.
تو حالش را بپرس. تو چیزی برایش بنویس، ساعتهایت را با او قسمت کن؛
ثانیه هایت را هم...
و اما آن کتاب آسمانی، یادت هست؟
اسمش قرآن بود. کلمه های خدا بود در دستهای پیامبر.
با اینکه این روزها، این کلمه ها همه جا هست، اما کسی آنها را نفس نمی کشد.
کسی با آنها زندگی نمی کند. تو اما کلمه های خدا را نفس بکش و زندگی کن؛
و اما این آیه ها که لابه لای هفته های تو آمده است،
تلنگر کوچکی است به قلب بزرگ تو، تا بروی و سراغی از ایشان بگیری.
دیگر چه بگویم... که تویی و کلمه و خداوند.
پس برایش بنویس... بنویس.... هر چه که باشد...
خدایا! من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم،
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد٬ می آید سراغت.
من همانی ام که همیشه دعاهای عحیب و غریب می کند
و چشم هایش را می بندد و می گوید: من این حرف ها سرم نمی شود.
باید دعایم را مستجاب کنی.
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند.
همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد.
همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند گاهی بد جنس می شود.
البته گاهی هم خود خواه٬ گاهی هم دروغگو و حالا یادت آمد من کی هستم؟
امیدوارم بین این همه آدمی که داری، بتوانی من یکی را تشخیص بدهی.
البته می دانم که مرا خیلی خوب می شناسی. تو اسم مرا می دانی.
می دانی کجا زندگی می کنم و به کدام مدرسه می روم.
تو حتی اسم تک تک معلمهای مرا هم می دانی.
تو می دانی من چند تا لباس دارم و هر کدامشان چه رنگی است، اما...
خدایا! اما من هیچ چی از تو نمی دانم. هیچ چی که دروغ است، چرا،
یک کمی می دانم. اما این یک کمی خیلی کم است.
راستش من این دفتر را برای همین درست کرده ام. آخر می دانی،
من مدتهاست که می خواهم چیزهایی برایت بنویسم.
البته من همیشه با تو حرف زده ام. باز هم حرف می زنم.
اما راستش چند وقتی است که چند تا تصمیم جدید گرفته ام.
دوست دارم عوض بشوم، دوست دارم بزرگ بشوم، دوست دارم بهتر باشم.
من یک عالم سوال دارم، سوالهایی که هیچ کس جوابش را بلد نیست.
دوست دارم جوابم را بدهی. نمی دانم،
شاید هم من اصلا هیچ سوالی ندارم و می خواهم تو به من سوالهای تازه یاد بدهی.
اما باید قول بدهی کمکم کنی! قول می دهی؟
راستی، یادت باشد این دفتر یک راز است خدا! راز من و تو.
خواهش می کنم درباره این دفتر به کسی چیزی نگو، حتی به مادرم.
-------------------------------------
پ-ن
از یک جایی شروع کن. تو هم یک جوری سر صحبت را با خدا وا کن.
یک کم از خودت بگو. درست است که خدا خوب تو را می شناسد،
اما عیبی هم ندارد خودت را به او معرفی کنی.
راستی تو چه برنامه ای داری؟
می خواهی توی این دفتر چه بنویسی؟
به خدا چه می خواهی بگویی؟
چه می خواهی برایش بنویسی؟
:: موضوعات مرتبط:
نامه های خط خطی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 221
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1